کد خبر: ۶۲۸
۲۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

«جواهری» در فیروزه‌تراشی

«سیدمحمد جواهری فرد» که هر چه زندگی به او سخت گرفت کم نیاورد، بلکه با آن ساخت و سعی کرد مسیر درست را برای حل مشکلات و گذران زندگی‌اش پیدا کند. آن‌طور که شنیده‌ایم قبل از هفت‌سالگی او زمان کشف حجاب، سربازان رضاخان چادر را از سر مادرش می‌کشند و پدرش با آن‌ها درگیر می‌شود و در نهایت پدر و مادرش برای فرار از دست سربازان و در امان ماندن فرزندانشان آن‌ها را به یکی از بستگان می‌سپارند و خودشان می‌روند.

 زندگی هر یک از ما با فراز و نشیب‌هایی که دارد داستان‌های عجیب و شنیدنی می‌سازد که تلخ و شیرین بودنش بستگی به انتخاب‌های خودمان در زندگی دارد. مهم است که چگونه سر نخ زندگی را دست بگیریم و با خوبی‌ها و بدی‌هایش کنار بیاییم و ساز ناکوک نزنیم. درست مانند «سیدمحمد جواهری فرد» که هر چه زندگی به او سخت گرفت کم نیاورد، بلکه با آن ساخت و سعی کرد مسیر درست را برای حل مشکلات و گذران زندگی‌اش پیدا کند.
آن‌طور که شنیده‌ایم قبل از هفت‌سالگی او زمان کشف حجاب، سربازان رضاخان چادر را از سر مادرش می‌کشند و پدرش با آن‌ها درگیر می‌شود و در نهایت پدر و مادرش برای فرار از دست سربازان و در امان ماندن فرزندانشان آن‌ها را به یکی از بستگان می‌سپارند و خودشان می‌روند. سید محمد کمی که بزرگ‌تر می‌شود به تنهایی زندگی‌اش را می‌گذرانده است و روی پاهای خودش می‌ایستد.

 

از فیروزه خوشم آمد

«سیدمحمد جواهری فرد» متولد 1323، یکی از فیروزه‌تراشان قدیمی مشهد است که به گفته خودش در تراش فیروزه شجری همتا نداشته است. چهارده ساله بوده که در کارگاه شعربافی در کوچه حسین‌باشی مشغول به کار می‌شود. مدتی در آنجا کار می‌کند، اما تحمل سر و صدای کارگاه برایش ناخوشایند است و علاقه چندانی به این‌کار ندارد، تا اینکه کار دیگری پیدا می‌کند و در شانزده‌سالگی برای کار به هتل فیروزه می‌رود.

این هتل متعلق به بهره‌برداران معدن فیروزه بود. مدیر عامل و دیگر اعضای هیئت مدیره معدن از رفتار «سید محمد» خوششان می‌آید برای همین به او پیشنهاد می‌دهند به جای کار در هتل، به معدن برود و آنجا مشغول به کار شود. آن‌طور که او به خاطر دارد می‌گوید: «در آن زمان معدن فیروزه متعلق به آقایان سیدمحمد خاتمی، اکبر اسکوئیان و حسن شیرازی بود.» او را به معدن می‌فرستند و در همان ابتدای کار به‌عنوان سرکارگر مشغول به کار می‌شود، پس از مدتی هم حساب و کتاب حقوق کارگران را به او می‌دهند. در آن زمان حدود 170کارگر در معدن مشغول به کار بودند که کنار آمدن با آن‌ها و کنترلشان در آن‌زمان کار راحتی نبود.

 

آبی که برای همیشه ماندگار شد

هر چند دو سال بیشتر در معدن فیروزه نیشابور نبوده اما به اندازه سال‌ها از آنجا خاطره دارد. او تعریف می‌کند: «آن زمان در معدن حدود 9کیلومتر پیش رفته بودند و هر بار سنگ‌هایش را با چیزی شبیه قطار بیرون می‌آوردند. همان‌طور که رگه‌های فیروزه را دنبال می‌کردند، برخی جاها گود می‌شد، برخی جاها با زنجیر بالا و پایین می‌رفتند. آن زمان معادن را با دینامیت منفجر می‌کردند و کوه در تونل ریزش می‌کرد و سپس سنگ‌های فیروزه را جمع می‌کردند و بیرون می‌آوردند. برخی اوقات حدود 500متر دایره‌ای شکل پیش می‌رفتیم.»

جواهری می‌گوید: «در گذشته معدن آب نداشت و مجبور بودند با مال آب بیاورند. یک‌بار که به دنبال فیروزه بودیم آن‌قدر پیشروی کردیم که به آب رسیدیم. هنوز هم همان آب هست و معدنی که یک زمان آبی برای دست و صورت شستن هم نداشت، امروز اطرافش درخت‌کاری و شبیه باغ شده است.»

 

استخوان‌های پودر شده

او ادامه می‌دهد: «مشخص است از این معدن سال‌های بسیار قبل بهره‌برداری می‌شده است. فکر می‌کنم روش برداشت آن‌ها به این صورت بوده که ابتدا روی کوه آب یخ می‌ریختند و بعد آب گرم تا کوه ترک ‌ترک شود و بریزد. آن‌طور که می‌گفتند قدیمی‌ها خانوادگی به دنبال فیروزه در کوه می‌گشتند. فکر می‌کنم خانوادگی کوه را می‌کندند و به دنبال فیروزه زیر کوه می‌رفتند و یک نفر از بیرون برایشان آب و غذا می‌برده است. آن‌طور که معدنچیان می‌گفتند یک‌بار به دو تونل رسیده بودند که در یکی از آن‌ها استخوان‌هایی پیدا کردند که پودر شده بود. شاید نان‌آور مکان آن‌ها را فراموش کرده و از گرسنگی مرده باشند. 

کوه معدن فیروزه حدود 3 الی 4هزار متر به سمت قوچان پیش می‌رود. یک‌بار به همراه پیشکارم در اطراف غار برای گشت‌زنی رفته بودیم. حفره‌ای را دیدیم، با کمک یکدیگر سو کندیم و وارد آن شدیم. کمی جلو رفتیم به تونل کوچک دیگری خوردیم، داخلش رفتیم و دیدیم شبیه یک خانه است با سقف بلند، فضای داخلش بزرگ بود. داخل آن سکویی برای نشستن، خوابیدن و استراحت کردن هم درست کرده بودند، تعدادی استخوان هم داخلش بود، گویا سال‌ها قبل درون آن فضا کسی زندگی می‌کرده است. 

در آنجا آن‌قدر فیروزه سبز روی زمین ریخته بود که اندازه نداشت. کوه که ریزش کرده بود فیروزه‌ها هم بر زمین ریخته بود. خیلی چیزهای دیگر هم در آنجا بود که پوسیده شده و نمی‌دانستیم چه بودند. این کوه حدود100 تا 150غار دارد که باید در غار اصلی پیشروی می‌کردیم و سالی یک کیلومتر جلو می‌رفتیم، البته بعد از اینکه از آنجا آمدم دیگر نمی‌دانم وضعیت آنجا به چه صورت است. مدت 2سال در آنجا مشغول به کار بودم تا اینکه یک‌بار بین معدنچیان دعوای بدی شد، تا آن روز دعوایی شبیه آن ندیده بودم، دیگر از آن فضا خوشم نیامد و از معدن بیرون رفتم. به شرکت برگشتم و گفتم دیگر در معدن نمی‌مانم. آن‌ها هم پذیرفتند و به فیروزه‌تراشی مشغول شدم.»

این فیروزه‌تراش قدیمی تعریف می‌کند: «در گذشته حرم این‌قدر گسترده نبود. دور تا دورش مغازه بود، دفتر شرکت معدن فیروزه هم دور حرم بود. ما طبقه بالا بودیم و طبقه پایین چاپخانه روزنامه خراسان بود. یادم هست همین‌جا دو کاروان‌سرا به نام تی‌بی‌تی و ترانسفورت بود که اتوبوس‌ها در آنجا بودند و مسافران را سوار می‌کردند. منزل آیت‌ا...فقیه سبزواری نزدیک کاروان‌سرای تی‌بی‌تی بود، هر وقت کار نداشتم به آنجا می‌رفتم و خدمت می‌کردم.»
بعد می‌خندد و می‌گوید: «هیچ کس مثل من چای درست نمی‌کند. چایی که من درست می‌کردم طعم و رنگ دیگری داشت.»
بعد از آن ماجرا جواهری به عنوان فیروزه‌تراش مشغول به کار می‌شود و از آنجا که او امین مالکان معدن فیروزه بود، انبار فیروزه در مشهد را به او سپرده بودند. وضعیت فیروزه در آن‌روزها آن‌قدر خوب بود که علاوه بر کاروان‌سرای ملائکه و ناصریه شش سرای مهم دیگر مشهد هم دست فیروزه‌تراش‌ها بود. آن‌طور که می‌گوید بیشتر فیروزه‌تراش‌ها آن زمان با دست و کمانه فیروزه را می‌تراشیدند، اما سید محمد از همان ابتدا کارش را با دستگاه آغاز کرد و با دستگاه می‌تراشید. خودش می‌گوید، آن زمان بهترین فیروزه‌تراش ایران در فیروزه شجری بوده است و فیروزه جواهرات برخی بزرگان را در آن زمان تراشیده است.

 

حاجی بانکی

حسرت گذشته را می‌توانستیم در نگاهش ببینیم. حسرت آن روزهایی که مردم یک‌دل بودند و هوای یکدیگر را داشتند. یادی می‌کند از فیروزه‌تراش 70ساله‌ای با نام زاهدی که معروف به حاجی بانکی بوده است. او می‌گوید: «او را حاجی بانکی صدا می‌زدند. به هر جوانی که می‌رسید می‌پرسید چرا ازدواج نمی‌کنید، خرج دامادی‌ات با من هر وقت داشتید به من برگردانید، او خرج دامادی حکاک‌ها را می‌داد و ممکن بود شما یک قران یک قران در ماه به او پولش را برگردانید. خیلی مهربان بود و کار همه را راه می‌انداخت. فیروزه‌تراش‌ها دور هم در کاروان‌سراهای سلطانی، ناصریه و ملائکه بودند. سرای ناصریه سه طبقه داشت و در هر طبقه 70مغازه فیروزه‌تراشی بود. همه برای معدن‌دار کار می‌کردند، بینشان حسادت و چشم و هم‌چشمی هم نبود.»

 

ثروتم رفت، آبرویم نه

جواهری ادامه می‌دهد: «با دستگاه کار می‌کردم و دقیق بودم. فیروزه‌های یک‌اندازه می‌زدم یک میلی‌متر هم جابه‌جا نمی‌شد. من و شریکم آقای اکبری فیروزه‌های استاندارد برای آمریکایی‌ها می‌تراشیدیم. برای خودم استادکار شده بودم و 23کارگر داشتم، خدا را شکر کار و بارم خوب بود و مشکلی نداشتم. سال 57کاری برای تاجر آمریکایی زدم و فیروزه‌ها را تحویلش دادم، انقلاب شد و او با فیروزه‌های من رفت، من ماندم و بدهی مردم، نمی‌خواستم هیچ کس متوجه این موضوع شود برای همین خانه‌ها و مغازه‌هایم را فروختم و پول مردم و کارگرانم را دادم. یک خانه برایم باقی ماند. دل و دماغی که برای فیروزه‌تراشی نمانده بود، هرچند آن تاجر بعد از 14سال فیروزه‌ها را برگرداند، اما آن زمان دیگر ارزشی نداشتند. یک سال و اندی زندگی سخت گذشت، اما دست به زانو گرفتیم و از زمین بلند شدیم.»

 

همسر خوب نعمت است

در ماجرای زندگی جواهری می‌توانید داشتن همسر خوب را درک کنید. او به همسرش نگاه می‌کند و با همان لبخندی که به لب دارد، می‌گوید: «یک‌سال و اندی زندگی برای ما سخت شد، اما همسرم بهترین همراه من بود و در این مدت بهترین پشتیبان، هر روز و هر ساعت مرا دلداری می‌داد. آن‌هایی که مرا می‌شناختند فکر می‌کردند به‌دلیل اتفاقی که افتاده سکته می‌کنم، اما همسرم دل تسلای من بود، می‌گفت خدا داده خودش هم گرفته است، ایمان او بود که ذره‌ای زندگی‌مان تکان نخورد و دوباره از زمین بلند شدم. با خودم گفتم فیروزه‌تراشی نگرفت، دنبالش نمی‌روم، کارم را تغییر دادم و به کارخانه قوطی‌سازی رفتم، در آنجا باید قوطی‌ها را در کارتن می‌کردم. برای من که سال‌ها کارم با فیروزه بود، این‌طور کارها سخت بود، دستانم زخمی شده بود. می‌گفتم روزگار را می‌بینید، همسرم که واقعا زن مؤمنی است، می‌گفت ما که مشکلی نداریم همان‌طور که آن روزگار گذشت، این روزگار هم می‌گذرد.»

مرور خاطرات او را به گذشته‌های دورتر می‌برد، صدایش تغییر می‌کند و می‌گوید:« واقعا روزگار می‌گذرد. یاد آن روزهایی افتادم که 12سال بیشتر نداشتم، نصف روز کار می‌کردم و نصف روز درس می‌خواندم، آخر باید کرایه خانه هم می‌دادم. اتاق کوچکی داشتم که فقط یک تخت در آن جا می‌شد. کفش‌ها را بیرون در می‌آوردم و زیر تخت می‌گذاشتم و داخل اتاق می‌رفتم. در دوران مجردی‌ام 7خانه عوض کردم؛ چقدر سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم.»

 

خدا که بخواهد کمک می‌کند

او ادامه می‌دهد: «در کارخانه کمپوت‌سازی خدا و جدم خیلی به من کمک ‌کردند. اگر تعریف از خودم نباشد، استعداد خوبی دارم و زود کار را یاد می‌گیرم. بدون آنکه کسی متوجه شود کار با دستگاه را یاد گرفته بودم و می‌توانستم قوطی‌ها را پرس کنم، چند باری هم پشت دستگاه نشسته بودم، یک روز دست بر قضا فردی که پشت دستگاه پرس می‌نشست نیامده بود، مهندس که آمد و دید دستگاه خاموش است گفت کدام‌یک از شما می‌توانید با این دستگاه کار کنید، وقتی دیدم کسی چیزی نمی‌گوید گفتم من می‌توانم هیچ وقت صدای مهندس را فراموش نمی‌کنم. «آقا!» تو سه ماهه آمدی اینجا، این‌ها نمی‌توانند، تو ادعا می‌کنی که می‌توانی، گفتم من می‌زنم اگر خراب شد و اتفاقی افتاد از حقوقم کم کنید. گفتند برو پشت دستگاه، من هم رفتم و چند تا قوطی زدم، تعجب کردند. آن مهندس از کارم خوشش آمد و من را در همان قسمت گذاشت. 3سال در آن قسمت کار کردم تا اینکه اعلام کردند قسمت اطلاعات و نگهبانی دو نفر لازم دارد. من که نسبت به بقیه تازه‌واردتر بودم اسمم را ننوشتم، بعد از چند روز امور اداری نام من را از بلندگو صدا زدند و گفتند برو اتاق مدیریت. آنجا به من گفتند به شرط آنکه همان آدمی که در اینجا هستی آنجا هم باشی از فردا در قسمت نگهبانی کارخانه مشغول می‌شوی و من از فردا به این قسمت منتقل شدم.»

 

ماجرای جد هندی

یک پشت او به هندوستان برمی‌گردد، آن‌طور که می‌گوید، مادربزرگ جدش هندی بوده است. جدش اهل نیشابور بوده، در دوران جوانی با پدرش که خان بوده حرفش می‌شود و از خانه بیرون می‌رود. او به همراه یکی از دوستانش راهی هند می‌شوند و به هندوستان می‌روند، آن زمان مثل الان نبوده که نیاز به ویزا و گذرنامه باشد. جدم ابتدا به عنوان کارگر مشغول به کار می‌شود، سپس به عنوان حسابدار یک مهاراجه کار می‌کند و بعد از مدتی معاونش می‌شود. تنها دختر مهاراجه که عاشق او شده بود، با او ازدواج می‌کند و همه اموالش به او می‌رسد. آن‌ها برای پیدا کردن خانواده‌اش به اینجا می‌آیند و در ایران می‌مانند.

 

این خانه برکت دارد

ساکنان محله بهشتی که حاج آقا جواهری را می‌شناسند می‌دانند این خانه برکت دارد و علاوه بر عید غدیر که در خانه از صبح تا شب درش باز است، در ایام محرم و صفر هم به بهانه‌های مختلف میزبان زائران حریم رضوی است. از اهل خانه شنیدیم هر ساله لباس‌های مراسم روز علی‌اصغر هم در اینجا دوخته می‌شود. جواهری می‌گوید: «نزدیک شهادت امام رضا(ع) بود که دیدم در کارخانه شلوغ است، فکر کردم دعوا شده جلو رفتم ببینم چه خبر است دیدم زائران پیاده هستند که از فرط تشنگی جلوی کارخانه جمع شده‌اند تا آبی بنوشند. از آن تاریخ به بعد با هماهنگی مدیران هر سال پارکینگ کارخانه را برای استقبال از زائران پیاده آماده می‌کردیم. چای و شربت می‌گذاشتیم و کمک‌های اولیه برای نیازشان، کم کم این کار در جاهای دیگر هم رایج شد و استقبال از زائران پیاده به‌طور منسجم‌تر شکل گرفت. با همین نگاه خانه‌اش هم مکانی برای میزبانی از زائران رضوی در دهه آخر صفر شده است.»

 

دنیا را سخت نگرفتم

شخصیت جواهری جالب است. با تمام فراز ونشیب زندگی‌اش می‌گوید: «در دنیا هیچ آرزویی به دلم نمانده، هر آرزویی داشته‌ام همان را انجام داده‌ام، شاید زندگی سعی کرد به من سخت بگیرد، اما من دنیا را به خودم سخت نگرفتم و راحت زندگی کردم. تنها روز سخت زندگی من همان روز اول کارم در کارخانه قوطی‌سازی بود که همراهی و همدلی همسر مهربانم آن را برایم هموار کرد.»

او ادامه می‌دهد: «در دوران جوانی سه‌بار دور ایران را با موتور گشتم. یادش به‌خیر یک‌بار از قصر شیرین رد شدم به قلعه‌‌ای به نام اگر اشتباه نکنم عرعر بین ایران و عراق رسیدم. همانجا بساطم را پهن کردم و نشستم به چای خوردن دیدم ژاندارمری خودرو‌ها را بازرسی می‌کند. یک اتوبوس آمد من هم پشت او رفتم با این تصور که ببینم به کدام قلعه می‌رود. در طول مسیر چشمم به چادرنشینان افتاد که به سمت من می‌آمدند، من هم ترسیدم و برگشتم، وقتی برگشتم این سمت ژاندارم‌ها مرا گرفتند و حسابی کتک زدند و مرا در کنار دیگر زندانی‌ها در کاروان‌سرایی نگه داشتند. تازه متوجه شد آن اتوبوس به سمت خاک عراق می‌رفته و آن چادرنشین‌ها هم عراقی بوده‌اند. البته بعد از یکی دو روز در کاروان‌سرا را باز کردند و همه بیرون رفتیم.»

 

همسری که تا روز عقد ندیدم

در دوران جوانی‌اش کیوکوشین کار می‌کرده و وزنه‌بردار هم بوده است: «یک روز که برای زیارت به حرم می‌رفتم دیدم سه نفر یک نفر را دور حرم گرفته و می‌زنند. دیدم مظلوم است، آن‌ها را گرفتم زدم. در همین هنگام که می‌خواستند فرار کنند، یک دفعه 5الی 6نفر آمدند جلو و این سه نفر را زدند. بعد هم آمدند از من تشکر کردند. قضا و قدر را ببین او در چاپخانه روزنامه خراسان کار می‌کرد و من هم در شرکت فیروزه‌تراشی کار می‌کردم. محل کارمان تقریبا یکجا بود، با هم رفیق شدیم. من یک‌کم کله‌شق بودم و گاهی دعوا می‌کردم. او که بهترین دوست من می‌شد دو هفته‌ای یک‌بار مرا به زندان کنار دارایی می‌برد و می‌گفت نگاه کن تو در این دنیا کسی را نداری، اگر اینجا بیایی تنهای تنها هستی گردن کلفتی و دعوا نکن. کم‌کم حرفش را گوش کردم و دعوا را کنار گذاشته بودم. تنها کاری که می‌کردم و نمی‌توانستم با آن کنار بیایم برهم زدن بساط قلیان زنانی بود که در کوچه حسین باشی دور هم می‌نشستند و قلیان می‌کشیدند.»

او پس از اندکی مکث به ماجرای ازدواجش اشاره کرده و می‌گوید:« یک روز دوستم گفت محمد تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟ گفتم همسری می‌خواهم که تا به امروز کسی خواستگاری‌اش نرفته باشد. آخر خودم تا آن‌زمان خواستگاری کسی نرفته بودم و حتی جواب سلام کسی را هم نداده بودم. درست است شغل خوب و درآمد خوبی داشتم، اما خیلی غیرتی و متعصب بودم. او گفت دختر برادرم هست. خاطرت جمع باشد.»
به اینجای خاطراتش که می‌رسد می‌خندد و می‌گوید: «تا زمان عقدمان هر کاری که کردم نتوانستم عروس خانم را ببینم. برای گفت‌وگو رفتیم گفتند دختر کوچک است13سال بیشتر ندارد من هم 18سال داشتم. کریم، عموی همسرم، گفت اگر به او زن ندهید من هم دیگر خانه نمی‌آیم. بعد از این ماجرا هر دو با هم به تهران رفتیم و یک هفته در آنجا خوردیم و خوابیدیم. آن‌قدر خرج کردیم که پولمان تمام شد. وقتی برگشتیم، خانواده همسرم به‌دلیل کار کریم با ازدواج ما موافقت کرده بودند. آن‌زمان به‌دلیل سن همسرم عقد نمی‌کردند، هر کار کردم در دادگاه هم نتوانستم او را ببینم. این روی دلم ماند و تا بعد از عقد او را ندیدم.»

او در زندگی‌اش سه بار به عنوان راننده آمبولانس افتخار حضور در جبهه سمت کردستان را داشته که تمایل چندانی برای صحبت کردن درباره این موضوع را ندارد و معتقد است این کارها برای دفاع از وطن و وظیفه‌اش بوده و صحبت درباره آن را نمی‌پسندد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44